زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد....

اول؛ مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم؛ مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت. به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کردهای؟
سوم؛ کودکی دیدم که چراغی در دست داشت. گفتم: این روشنایی را از کجا آوردهای؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری
بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم؛ زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد.
گفتم: اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن. گفت: من که غرق خواهش
دنیا هستم چنان از خود بیخود شدهام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق
محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
:: بازدید از این مطلب : 556
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15